عکس شامی کباب.. با لایکهاتون انرژی بدین خستگی نوشتن ازم بیرون بره، خوب لایک بخوره ،پست بعدی دوتا پارت میذارم
بانوی یزدی
۲۶
۷۷۱

شامی کباب.. با لایکهاتون انرژی بدین خستگی نوشتن ازم بیرون بره، خوب لایک بخوره ،پست بعدی دوتا پارت میذارم

۲۹ اردیبهشت ۰۰
(پارت ۴)
همراه با زیبا با سینی چای وارد شدم و سلام کردم بعد از تعارف نشستم .کلا دختر خجالتی و کم حرفی بودم و میدونستم اون موقع حسابی لپ هام سرخ شدن ،اینو از حرارتی که زیر پوستم دویده بود حس میکردم.
وقتی دوباره گرم صحبت شدن اینبار حرفها حول محور تعریف از من می چرخید..
زیرچشمی نگاهی گذرا بهشون انداختم هر سه نفر با روی باز و چهره مهربون بهم نگاه میکردن..
اون شب مادر داماد لحظه رفتن، خواست تا اینبار با پسرشون بیان و همدیگه رو ببینن.
پدرم محترمانه گفت اجازه بدین اگر قسمت باشه، میگم خانم باهاتون تماس بگیره.
میدونستم این حرف پدرم،به معنی منتفی بودن این ازدواجه...
خودم تو فکر عروسی و ازدواج نبودم و نهایتا اگر مادر پدرم یکی رو تایید میکردن ،نظر آخر با خودم بود.
فرداش وقتی عاطفه زنگ زد مادرم گفته بود :عاطفه، زندایی جان،تو که میدونی این جلسه خواستگاری فرمالیته بود تا به قول خودت ما بهونه بیاریم و اینها دست بردارن،دیشب علیرضا گفت اگه قسمت باشه خودمون تماس میگیریم،...
خب این یعنی چی؟یعنی دلیلی نمی بینیم دیگه ادامه پیدا کنه ،اون بنده های خدا هم حتما متوجه شدن...
چند روز گذشت و ما همه چی رو تموم شده میدیم تا اون شب که موبایل پدرم زنگ خورد :بله بفرمائین.. نه والله جا نیاوردم اسم شریفتون؟آها..آقای شمس بله بفرمائین...بله ...والا چی بگم ...واقعیت ..خب ...خواهش میکنم تشریف بیارین منزل خودتونه...
گوشی رو که قطع کرد تو فکر فرو رفت مادرم پرسید کی بود چرا تو فکری؟کسی میاد اینجا؟
پدرم گفت :هیچی ...استعفرالله باید گوش بچه خواهرمو بپیچونم تا بدون اجازه شماره به کسی نده...
مادرم گفت :کی ؟کدوم بچه خواهرت ؟و شروع شروع کرد یکی یکی اسم پسر عمه هامو آوردن..
بابام گفت:نفس بگیر خانم ..عاطفه رو میگم ،رفته شماره منو داده به اون خانواده که شش هفت روز پیش اینجا بودن برای آذین..پدرشون زنگ زده یبار دیگه بیان با پسرش...
منم رودربایستی گیر کردم..آخر هفته میان ..
مادرم عادی گفت:بیکاری حرص میخوری اینبار که گذشت و میگذره...
قرار نیست که دختر دو دستی تقدیم کنیم این دفعه که بیان مطمئنا بیشتر باب آشنایی باز میشه و و از پسرشون بیشتر میدونیم، اون طور که عاطفه میگفت مثل اینکه پسره شرینی با بابا و برادراش کارگاه تولیدی دارن.
به همین بهونه که کار شراکتی به درد نمیخوره میگیم معذوریم..
برام مهم نبود و فکرمو اصلا درگیر اینجور چیزا نمی کردم ‌.به خودم میگفتم وقتی مامان و بابام تا این حد موافق نیستن چرا بیخود و بیجهت بخوام به این خواستگار ندیده و نشناخته فکر کنم!
هرچند مادرم از زیبا خواست به گوش عاطفه برسونه چقدر کارش اشتباه بوده ،برای همین فردا عصر وقتی عاطفه اومد خونمون دلیلی به جز برای دلجویی و معذرت خواهی از ما به خاطر کارش و آمدن به اونجا ندیدیم.
یکریز میگفت بخدا زندایی خواستگار به این سریشی ندیدم هنوز نه پسرشون آذین رو دیده نه شناختی داریم به اون صورت..
نمیدونی بخدا روزی نبوده یا مادره یا خواهر پسر زنگ میزدن و اصرار که ما یه نظر خانواده آذین و خود آذین رو دیدیم خیلی خوشمون اومده ..از برخوردشون ..از خود آذین که چقدر نجابت داشته و با حیا بوده ...حالا هم چیزی نشده که خواستگار میاد و میره اینم یکی دیگه..
گذشت و آخر هفته رسید ،مادرم از زیبا و زینب خواست بیان ..یه دوش گرفتم و آرایش ملایمی کردم ...
اینبار مادر و پدر و خواهر به همراه داماد اومدن..یک مرد و زن دیگه هم همراهشون بودن که بعدا فهمیدم دایی و زندایی مصطفی هستن ،دایی اش یک مرد پر ابهتی به نظر می رسید و انگار خیلی قابل احترام هم بود...
ازپشت پنجره رو به حیاط مصطفی را یه پسر لاغر با قد متوسط دیدم که چهره معمولی داشت با یک تیپ معمولی..
همراه با شیرینی و گل وارد شدن...
...